LOVE
درباره وبلاگ


سلام عزیزان به وبلاگ من خوش اومدین فداتون بشم

پيوندها
**تقدیم به تنها عشقم**
دوستانه
کارناوال زندگی (ابجی مهسا)
همه چی...!
عاشق دیوانه زهرا
عاشق
دل غم زده
امید خیالات من
قلب شکسته تنها
بیا بخون حال کن
دلتنگ
هرچیز جالبی که بخواین
konj-tanhaei
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان LOVE و آدرس asheghe_divone.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 55
بازدید ماه : 65
بازدید کل : 43527
تعداد مطالب : 400
تعداد نظرات : 112
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
محمد

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 23:16 :: نويسنده : محمد

 زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟
میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را
طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد 
سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن 
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت : 
چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد
سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید
و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد
و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم
و آن زن گفت :کمی صبر کن
نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!
شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت 
همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به
خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم
و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم
و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد

 
جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 23:13 :: نويسنده : محمد

 بی همــگان بســـر شـــود
بی تـــو اصــن بحثـــشو نکـــن!

 
جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 23:11 :: نويسنده : محمد

 ســـهـم “مـــن” از “تـــو” عشـــق نیــست ، ذوق نیـــست ، اشتیـــاق نیــست
همـــان دلتنـــگیٍ بی پــایــانی ســت که روزها دیوانـــه ام می کنــد !

 
جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 23:10 :: نويسنده : محمد

 خنــده ام می گیـــرد
وقتــی پــس از مــدت ها بی خبـــری
بی آنکــه ســـراغی از این دل ٍ آواره بگیـــری
می گـــویی : دلم برایت تنــگ اســت
یا مــرا به بازی گرفتــه ای
یا معنـــی واژه هایــت را خوب نمیدانــی
دلتنــــگی ارزانـــی ٍ خودت . . .